آیتالله جوادی آملی در جایی فرمودند که ارسطو و سقراط از شاگردان حضرت ابراهیم(ع) بودند. آیا به واقع چنین هست؟ آیا ارسطو و سقراط و افلاطون موحد بودهاند؟
البته که افلاطون و ارسطو هر دو موحد بودند و حتی بسیاری از فلاسفهی غرب که آنها مظهر مادهگرایی و کفر میخوانندشان، موحد بودند و دست کم این بود که اظهار میداشتند در هر حال نیروی قدرتمند مافوقی که نامش قدرت ناشناخته یا عقل برتر یا عقل کل یا وجود محض و ... میباشد را نمیشود انکار نمود.
الف - اگر دقت کنید، متوجه میشوید که در این نیم قرن اخیر، دیگر هیچ فیلسوفی در غرب مطرح نشد و تمامی نظریات فلسفی جدید، توسط جامعهشناسان ارائه میگردد و نه فیلسوفان! حال ببینیم که علت چیست؟ آیا دیگر در غرب هگل، کانت، دکارت و ... ساخته نشدهاند؟ یا آن که دیدند کار فلسفه، بحث از وجود است که فقط با تعقل، اقامه دلیل و برهان و استدلال به آن میپردازد و عقل و عقلانیت نه تنها هیچ گاه دلیلی بر انکار وجود خدا (هستی و کمال محض) ندارد، بلکه آن را به اثبات میرساند و راه فراری از آن نیست. لذا عملاً باب فلسفه در غرب بسته شد و هر چه هست، فقط نظریه است که توسط جامعهشنان ارائه میگردد تا به کار سیاست بیاید.
ب – متأسفانه همانگونه که از حقوق بشر گرفته تا کالاهای مصرفی چون شلوار جین یا پپسی و کوکا، همه چیز را ابزار سیاست و قدرت کردهاند، علم و سرآمد آنها «فلسفه» را نیز به عنوان ابزار سیاسی در قدرت و سلطه به کار میبرند.
از این رو برای توجیه برتری و سلطهی غرب بر جهان، بحث کلانی در محافل علمی به راه انداختهاند که غرب، پایهگذار علم و از آن جمله فلسفه میباشد و سردمداران آن نیز افلاطون و ارسطو هستند. متأسفانه این تعریف دروغ و استعماری، به شدت حتی در دانشگاههای خودمان نیز توسط استاتید صد در صد غربزده و هدفمند تدریس و ترویج میگردد.
ج – حضرت آیت الله جوادی آملی، در بحثهای مفصل به تشریح و تفسیر این ادعا پرداخته و به صورت فلسفی و تاریخی آن را نقد نمودند.
خلاصه کلام ایشان این است که اگر بحث از «وجود» و انواع آن «واجب و ممکن» و مباحث مربوط به آن چون «علت و معلول» - «حرکت و محرک» - «حادث و محدث» و ...، موضوع اصلی فلسفه و ریشهی تمامی علوم است و اگر محور و ستون «حکمت نظری» و «حکمت عملی» و بالتبع «اخلاق نظری و اخلاق عملی» میباشد که افلاطون و ارسطو نیز به تدوین و تدریس آن پرداختهاند، همه ریشه در «توحید» و مکتب توحیدی که همان مکتب ابراهیمی علیه السلام است دارد. و در این بحث، به بسیاری از مباحث و استدلالهای ایشان در محاجه با کفار استناد میکنند که افلاطون و ارسطو و ملاصدرا و بوعلی نیز همانها را گفتهاند.
پس چنین نیست که ریشه تمامی علوم و از جمله فلسفه (یا به تعبیر صحیحتر حکمت)، غرب و یونان باشد. چرا که به لحاظ تاریخی نیز حضرت ابراهیم علیه السلام، قبل از آنها بودهاند. چنان چه میفرمایند:
«... تعلیل پراکندگی به نابخردی و فقدانِ عقلْ نشان تأثیر مُثْبَتِ تفکر عقلی و حیات عقلانی در اتّحاد جمعی است. این مطلب، یعنی اینکه هوا روبی و هوسزدایی مرهون عقلِ ناب است که بعد از تبیین توحید الهی جامعه را به وحدت رهنمون میشود، از رهآوردهای اسلام به معنای عام است که دین خدا همان است و بیش از یکی هم نیست و چون خطوط کلّی اسلام جامعْ در مکتب انبیای ابراهیمی(علیهمالسلام) بوده است و بزرگانِ یونانْ، مانند خردمندان سائر مناطقِ متدین و متمدّن، پیرو پیامبران گذشته بودند، لذا راهنماییهای آنان را ضبط و به دیگران منتقل میکردند. از این جهت مطالب مزبور هم در وصایای اخلاقی افلاطون آمده است و هم در سفارشهای آموزنده ارسطو مسطور است ...»
ایشان در مباحث خود افزودند:
« تاریخ مدرن خاورمیانه نشان میدهد، ارسطو و سقراط و ... همه از شاگردان حضرت ابراهیم(ع) بودند، چون تا زمان آن (حضرت ابراهیم علیهالسلام)، خاورمیانه یا ملحد بود و یا مشرک، وجود آن حضرت برهان را اقامه کرد و دنیا فهمید چه خبر است؛ بنابراین فکر ابراهیمی تمام خاورمیانه و یونان را فرا گرفت و ارسطو و سقراطها تربیت شدند.»
د – پس بیان ایشان این است که پایهگذار برهان، به ویژه در بحث وجود و مباحث مطروحه چون «علت و معلول» - «حدوث و قدم» و ...، حضرت ابراهیم علیه السلام بودهاند، نه افلاطون و ارسطو. لذا منظور از شاگردی افلاطون و ارسطو این نیست که مثلاً در زمان ایشان زندگی میکردند و در کلاسهای درس ایشان حاضر میشدند. چنان چه اگر امروز بگوییم: ملاصدرا شاگرد مکتب امیرالمؤمنین علیه السلام بود، معنایش این نیست که در زمان ایشان میزیسته است.
